کتاب شازده کوچولو رو همه میشناسن.از بچه های کلاس اولی تا پیرمردهای کلاس آخری.شاید هیچ داستان کودکانه دیگه ای به زیبایی و شگفتی این داستان نشه پیدا کرد.به واقع " آنتوان دو سنت اگزو پری " نویسنده کتاب شازده کوچولو قصه ای نوشته که میشه اونو ده ها بار خوند و خسته نشد.قصه ای که به زیبایی یه رویا و شگفتی تاریخ فلسفه است.
همه ی آدمها ستاره ای دارند،اما برای هر کسی این ستاره معنایی دارد،برای بعضی ها که مسافرند ستاره ها راهنما هستند،برای دیگران فقط نورهای کوچکی در آسمانند،برای آنها که دانشمندند ستاره ها معمایند،برای آن مرد کاسب کار ستاره ها ثروتند،اما همه ی این ستاره ها خاموشند...
من و فقط من ستاره هایی خواهم داشت که هیچ کس نداشته است،زیرا در یکی از ستاره ها شازده کوچولو زندگی خواهد کرد،در یکی از آنها او خواهد خندید و شبها وقتی به آسمان نگاه می کنم مثل این است که همه ی ستاره ها می خندند...
من،تنها من صاحب ستاره هایی می شوم که می توانند بخندند...
(قسمتی از کتاب شازده کوچولو)
منوچهر احترامی داستان نویس کودکان و نوجوانان بود که در اسفند 87 دیده از جهان فروبست.
متن زیر داستان کوتاهی از اوست:
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند,
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند,
لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند,
لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها,
قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند,
عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند,
مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند,
حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند,
تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است,
اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان.